دخترک گریان به خانه آمد رو به مادر بزرگ کرد و گفت دیگر عاشق نمی­شوم این دنیا ارزش عاشقی ندارد عشق تنها توی کتابها و افسانه­هاست و … مادر بزرگ مهربان تنها نگاهی به نوه عزیزش کرد و نوه زیبایش که همان چشمهای ز یبا را داشت به او خیره شد سرانجام پرسید مامان بزر گ به چه نگاه میکنید؟ هنوز هم معتقد به عشق و عاشقی هستید؟ باور کن نسل مردائی مثل خدا بیامرز بابا بزر گ از بین رفته، باور کن هیچ کس حافظ نمیخو اند کسی به دنبال عطار نیست پیرزن مهربان باز به او لبخند زد لبخند مادر بزرگ نوه زیبا را تحت تاثیر قرار داد و کمی آرامتر پرسید مامان بزر گ اشتباه میکنم؟ مادر بزرگ گفت میخو اهی یک قصه بر ایت تعریف کنم؟ دخترک که از بچگی عاشق قصه های مادر بزرگ بود سرش را تکان داد تا شاید اندکی غصه هایش را از یاد ببرد و مادر بزرگ این گونه داستان خو د را آغاز کرد ” یکی بو د، یکی نبو د، غیر از خدا هیچ کس نبود بالای کو هی یک عقاب روی تخمهای خو د نشسته بود منتظر بود که توی یکی از روزها تخمها بشکند و جوجه عقاب
روزها کتاب میخوانم چای میخورم به تو فکر میکنم فیلم میبینم سینما میروم تلفن های کاری ام را جواب میدهم به تو فکر میکنم قدم میزنم خرید میکنم برای دختر کوچک همسایه دست تکان میدهم به تو فکر میکنم پشت ترافیک می مانم به تو فکر میکنم شب ها اما  فقط به تو فکر میکنم حنانهاکرامى fagatbarayeto فقط‌براےتو
آخرین جستجو ها